نویسه جدید وبلاگ

 رنگ عشق!

 

 دختری بود نابینا
 که از خودش تنفر داشت
 که از تمام دنیا تنفر داشت
 و فقط یک نفر را دوست داشت، دلداده اش را
 و با او چنین گفته بود:« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
 و چنین شد که آمد آن روزی
 که یک نفر پیدا شد
 که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
 و دختر آسمان را دید و زمین را
 رودخانه ها و درخت ها را
 آدمیان و پرنده ها را
 و نفرت از روانش رخت بر بست

***
 دلداده به دیدنش آمد
 و یاد آورد وعده دیرینش شد :« بیا و با من عروسی کن ببین که سال های سال منتظرت مانده ام »

***
 دختر برخود بلرزید
 و به زمزمه با خود گفت :« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند؟ »
 دلداده اش هم نابینا بود
 و دختر قاطعانه جواب داد:
 قادر به همسری با او نیست

*** 
 دلداده رو به دیگر سو کرد
 که دختر اشکهایش را نبیند
 و در حالی که از او دور می شد گفت:« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی... »

 






گزارش تخلف
بعدی